سبد خرید

در ستایش آهستگی؛ سخنرانی کارل اونوره

بد نیست حرفم را با یک مشاهده شروع کنم. در یک سال گذشته اگر چیزی یاد گرفته باشم، وجه کنایی این ماجراست که برای انتشار کتابی دربارۀ آهستگی باید با سرعت تمام برای تبلیغ کتاب این‌طرف و آن‌طرف بروی. این روزها بیش‌تر وقت من صرف این می‌شود که تندتند از این شهر به آن شهر، از این استودیو به آن استودیو و از این مصاحبه به آن مصاحبه برم و کتاب را در لقمه‌های خیلی کوچک سِرو کنم. چرا؟ چون امروزه همه دوست دارند بدانند که چطور می‌شود سرعت را کم کرد، اما دوست دارند خیلی سریع این را یاد بگیرند. چند روز پیش که به استودیوی شبکه‌ی سی‌ان‌ان رفته بودم، گریمم بیش‌تر از مصاحبه‌ام طول کشید. بعد فکر کردم که خیلی هم عجیب نیست، مگر نه؟ به هر حال دنیایی که امروز در آن زندگی می‌کنیم چنین جایی است: دنیایی که روی دور تند گیر کرده، دنیایی که درگیر سرعت است، درگیر انجام هرچه سریع‌تر امور و درگیر انباشتن هرچه سریع‌تر طی زمان هرچه کم‌تر. در لحظه‌به‌لحظه‌ی روز انگار داریم با ساعت مسابقه می‌دیم. به قول کری فیشر «این روزها ارضای فوری هم زیادی طول می‌کشد.» حالا اگر فکر می‌کنید که ما برای بهبود اوضاع چطور تلاش کردیم و چه کرده‌ایم، [می‌بینید که] نه، ما فقط سرعتش را زیاد کرده‌ایم، مگر نه؟ ما قبلاً با تلفن شماره‌گیری می‌کردیم، الان شماره‌گیری سریع می‌کنیم؛ قبلاً مطالعه می‌کردیم، الان تندخوانی می‌کنیم؛ قبلاً قدم می‌زدیم، الان پیاده‌روی سریع می‌کنیم. و صدالبته، قبلاً قرار عاشقانه می‌گذاشتیم، الان قرار عاشقانه‌ی سریع می‌گذاریم. حتی کارهایی که از اساس آهسته هستند… به هر زحمتی که شده، ما سرعت آن‌ها را هم بالا می‌بریم. تازگی‌ها که نیویورک بودم، از جلو باشگاهی رد شدم که تبلیغ یک دوره‌ی تازه را روی شیشه چسبانده بود، دوره‌ای برای سانس عصر. حدس بزنید که دوره‌ی چه بود؟ دوره‌ی یوگای سریع. خب، این بهترین راه‌حل برای حرفه‌ای‌هایی است که عطش زمان دارند و مثلاً می‌خواهند به آفتاب سلام کنند، اما راستش بیش‌تر از بیست دقیقه وقت این کار را ندارند.

البته این‌ها کم‌وبیش مثال‌هایی افراطی هستند که می‌شود به آن‌ها خندید و کیف کرد. اما یک نکته‌ی خیلی جدی این‌جا هست؛ این که به نظرم آسیبی که این شیوه‌ی زندگی پرسرعت به دنبال می‌آورد معمولاً در شتاب عجولانه‌ی زندگی روزمره از چشم دور می‌ماند. ما چنان در فرهنگ سرعت غرق شدیم که متوجه نمی‌شویم این روش چه ضربه‌ای دارد به جنبه‌های مختلف زندگی ما می‌زند، از سلامتی و رژیم غذایی گرفته تا کار، روابط، محیط زیست و جامعه. بعضی‌وقت‌ها نیازمند یک زنگ خطر هستیم تا این حقیقت را به ما هشدار بدهد که به جای زندگی‌کردن، داریم عجولانه از آن گذر می‌کنیم؛ هشدار بدهد که به جای زندگی خوب، داریم یک زندگی سریع را زندگی می‌کنیم. به نظر من، این زنگ خطر برای خیلی از آدم‌ها نوعی بیماری است؛ یک‌جور فرسودگی، یا این‌که بدن بالاخره صدایش درمی‌آید که «دیگر نمی‌توانم تحمل کنم» و می‌رود زیر پتو. یا این‌که یک رابطه دود می‌شود و به هوا می‌رود، چون وقت یا صبر و حوصله‌اش را نداریم که با یک نفر دیگر باشیم، یا به حرف‌هاشش گوش بدهیم.

زنگ خطر من وقتی به صدا درآمد که شروع کرده بودم به خواندن داستان شب برای پسرم و فهمیدم آخر شب که به اتاق خوابش می‌روم نمی‌توانم سرعتم را کم کنم. یعنی باید سریعاً  گربه‌ی باکلاه را می‌خواندم. باید یک سطر را رد می‌کردم، از یک پاراگراف یا حتی کل یک صفحه می‌پریدم، و خب، از آن‌جا که پسر کوچولوی من کل کتاب را از بر بود، با هم دعوایمان می‌شد. لحظاتی که باید آرامش‌بخش‌ترین و عمیق‌ترین و لطیف‌ترین اوقات روز می‌بود -لحظه‌ای که یک پدر می‌نشیند تا برای پسرش داستان بخواند- به یک جدال گلادیاتوری بین خواسته‌ها تبدیل می‌شد، به یک برخورد بین سرعت من و آهستگی او. این وضعیت مدتی ادامه داشت تا این‌که یک روز مقاله‌ای را در روزنامه ورق زدم که به آدم‌های سریع توصیه‌هایی ارائه کرده بود برای صرفه‌جویی در وقت. یکی از توصیه‌ها از مجموعه کتابی به نام داستان‌شب یک‌دقیقه‌ای اسم برده بود. الان که این کلمات را به کار می‌برم حس بدی دارم، ولی واکنش اولیه‌ی من در آن لحظه به‌کلی متفاوت بود. اولین چیزی که گفتم این بود که «خدایا، شکرت! عجب فکر بکری! این دقیقاً همان چیزی است که دنبالش بودم تا داستان شب را از این هم تندتر تمام کنم.» اما خوشبختانه، یک لحظه فکری توی سرم شکل گرفت که باعث شد واکنش بعدی من کاملاً متفاوت باشد. کنار کشیدم و فکر کردم «اوه اوه… واقعاً کار به این‌جا کشیده؟ واقعاً دچار چنان عجله‌ای شدم که می‌خواهم آخر هر شب سر پسرم را با یک خرده‌داستان شیره بمالم؟» روزنامه را کنار گذاشتم. داشتم سوار هواپیما می‌شدم. توی هواپیما نشستم و کاری را کردم که مدت‌ها بود از من سر نزده بود؛ یعنی هیچ کاری نکردم. فقط فکر کردم؛ خیلی طولانی و عمیق فکر کردم. تا این‌که وقتی از هواپیما پیاده شدم، به این نتیجه رسیدم که باید برای این وضع کاری بکنم. می‌خواستم درباره‌ی کلیت این فرهنگِ مسابقه‌ای تحقیق کنم، درباره‌ی این‌که این فرهنگ دارد چه به سر من و ما می‌آورد.

دو تا سؤال در سرم داشتم. سؤال اول این بود که چه شد این‌قدر سریع شدیم؟ و سؤال دوم این که آیا امکان کم‌کردن سرعت وجود دارد یا اصلاً چنین چیزی مطلوب است؟ حالا، اگر به این فکر کنید که چطور جهان ما این‌چنین شتاب گرفته، سروکله‌ی همان فرض‌های همیشگی پیدا می‌شود. فکر به کجا می‌رود؟ بله، توسعه‌ی شهری، مصرف‌گرایی، کار، تکنولوژی. اما به نظر من اگر این عوامل را کنار بگذارید، به چیزی می‌رسید که محرک به‌مراتب عمیق‌تری برای این مسئله است؛ به هسته‌ی اصلی سؤال می‌رسید که اصلاً ما درباره‌ی خود زمان چطور فکر می‌کنیم؟ زمان در فرهنگ‌های دیگر شکل دَوَرانی دارد. انگار در حلقه‌های بزرگ و بدون شتاب در حرکت است. مدام درحال نوکردن و تجدیدکردن خودش است. اما در غرب، زمان خطی است. یک منبع متناهی است که همیشه رو به تباهی می‌رود. شما یا از آن بهره می‌بری یا از دستش می‌دهی. به قول بنجامین فرانکلین «وقت طلاست». و به نظر من، [این تصور از زمان] از نظر روانی برای ما یک معادله درست می‌کند. حالا که زمان محدود است، پس باید چه کار کنیم؟ بله، باید سرعتمان را زیاد کنیم. جز این است؟ هی کارهای بیش‌تری را در زمان کم‌تر انجام می‌دهیم. هرلحظه‌ی هرروز را به یک مسابقه تبدیل می‌کنیم که تا خط پایان ادامه دارد، خط پایانی که ازقضا هیچ‌وقت بهش نمی‌رسیم، ولی درهرحال خط پایان است. حالا به گمان من سؤال این است که آیا می‌شود از این طرز تفکر خلاص شد؟ خوشبختانه پاسخ مثبت است، چون چیزی که من بعد از جست‌وجوهایم، کشف کردم این بود که یک شورش جهانی علیه این فرهنگ وجود دارد، فرهنگی که به ما می‌گوید هرچه سریع‌تر بهتر و همین‌طور، هرچه پرمشغله‌تر بهتر.

در همه جای دنیا، مردم دارند دست به کار غیرممکن می‌زنند و از سرعتشان کم می‌کنند و می‌فهمند که کار درست برعکس این عقیده‌ی مرسوم است که می‌گوید «اگر سرعت را کم کنید، قاتل جاده هستید». آدم‌ها متوجه می‌شوند که با کم‌کردن سرعت در لحظات درست، کارها بهتر انجام می‌ش.د. بهتر غذا می‌خورند؛ بهتر عشق‌بازی می‌کنند؛ بهتر ورزش می‌کنند؛ بهتر کار می‌کنند؛ بهتر زندگی می‌کنند. درون این لحظه‌ها و مکان‌ها و رفتارهای کاهش سرعت چیزی قرار گرفته که آدم‌های زیادی از آن با عنوان «جنبش جهانی آهستگی» یاد می‌کنند.

اگر اجازه‌ی ریاکاری مختصری را به من بدهید، فوری یک تصویر کلی از آن‌چه در جنبش آهستگی می‌گذرد به شما می‌دهم. در صحبت از غذا، اغلبِ شما درباره‌ی جنبش اسلو فود شنیده‌اید. این جنبش در ایتالیا شروع شد، اما به همه‌ی دنیا تسری پیدا کرد و حالا در پنجاه کشور جهان صدهزار نفر عضو دارد. اسلوفود برآمده از یک پیام ساده و عقلانی است مبنی بر این‌که وقتی غذا را با آهنگ معقولی کشت و طبخ و مصرف می‌کنیم، هم سالم‌تر است و هم لذت بیشتری دارد. به نظر من، رشد سرسام‌آور جنبش کشاورزی ارگانیک و تولد دوباره‌ی بازارهای کشاورزی مثال‌های دیگری هستند از این حقیقت که مردم دیگه میلی ندارند با سرعت صنعتی غذایشان را بخورند و بپزند و کشت کنند. آن‌ها می‌خواهند به آهنگ آهسته‌تر سابق برگردند. از دل جنبش اسلو فود، چیز دیگری هم به نام جنبش سیتا اسلو [=شهر آهسته] سر برآورد که اول در ایتالیا شروع شد، اما بلافاصله در سراسر اروپا و جاهای دیگه گسترش پیدا کرد. در این جنبش، شهرها دوباره به این فکر افتادند که چطور می‌توانند چشم‌انداز شهری را به گونه‌ای سازماندهی کنند که مردم به کم‌کردن سرعت و بوییدن گل‌های سرخ و ارتباط برقرارکردن با همدیگر تشویق شوند. مثلاً ترافیک را محدود کردند یا توی پارک‌ها نیمکت و فضای سبز درست کردند. گاهی حاصل این تغییرات از مجموع اجزای آن‌ها فراتر می‌رود، چون به نظر من وقتی یک شهرِ آهسته رسماً به شهر آهسته تبدیل می‌شود کمابیش مثل یک بیانیه‌ی فلسفی عمل می‌کند. درواقع دارد به بقیه‌ی جهان و مردمان شهری اعلام می‌کند که ما باور داریم آهستگی در قرن بیست‌ویکم حرف‌های زیادی برای گفتن دارد.

در زمینه‌ی پزشکی هم فکر می‌کنم عده‌ی زیادی به خاطر روحیه‌ی پزشکی رایج امروز عمیقاً سرخورده‌اند، روحیه‌ای که مبتنی بر راه‌حل‌های سریع و مقطعی است. میلیون‌ها نفر از این افراد در سراسر جهان در حال روی آوردن به شیوه‌های مکمل و جایگزین پزشکی هستند، شیوه‌هایی که به بهره‌گیری از درمان‌های آهسته‌تر، ملایم‌تر و کل‌نگرانه‌تر تمایل دارند. البته درباره‌ی خیلی از این درمان‌های مکمل هنوز هیچ‌چیز مشخص و قطعی نیست و من به‌شخصه شک دارم که تنقیه قهوه اصلاً به شکل عمومی پذیرفته شود. اما درمان‌های دیگری مثل طب سوزنی و ماساژ، و حتی تن‌آرامی خشک‌وخالی، به‌وضوح فوایدی هم دارند. دانشکده‌های پزشکی معتبر در همه‌جا شروع کرده‌اند به پژوهش روی این چیزها تا از شیوه‌ی عملکردشان سر در بیاورند و ببینند که این‌ها چه چیزی برای آموختن به ما دارند.

معاشقه. همه‌جا پر شده از معاشقه‌ی سریع. من آهسته و سلانه توی راه آکسفورد بودم که از جلو روزنامه‌فروشی رد شدم و چشمم به یک مجله‌ی مخصوص آقایان افتاد با این نوشته‌ی روی جلد که «چگونه شریکتان را در سی ثانیه به ارگاسم برسانید». با این اوصاف، این روزها حتی برای معاشقه هم ثانیه‌شمار روشن می‌کنند. خب، من هم البته مثل هر شخص دیگری سرعت را دوست دارم، اما فکر می‌کنم از معاشقه‌ی آهسته هم چیزهای زیادی نصیب ما می‌شود، از کم‌کردن سرعتمان در اتاق خواب. می‌توانید ازش بهره ببرید، از آن جریان‌های عمیق کمابیش روان‌شناختی و عاطفی و روحی، و این‌طوری با جمع این‌ها به ارگاسم بهتری برسید. یا این‌طور بگویم، می‌توانید پولتان را بهتر خرج کنید. خلاصه این‌که، خواهران پوینتر چه خوش آوازی سر دادند در ستایش «عاشقی با دستان آهسته». همین چند سال پیش، وقتی استینگ به تنتریک رفت، همه‌ی ما به او خندیدیم، اما چند سال که بیایید جلوتر، زوج‌هایی را در همه‌ی سنین پیدا می‌کنید که یا دسته‌دسته به کارگاه می‌روند یا در رخت‌خواب‌های خودشان به دنبال راه‌هایی برای کشیدن ترمز و معاشقه‌ی بهتر می‌گردند. همین‌طور در ایتالیا… منظورم این است که گویا ایتالیایی‌ها همیشه می‌دانند کجا باید دنبال لذت‌هایشان بگردند. بله، ایتالیایی‌ها رسماً جنبش معاشقه‌ی آهسته را کلید زدند.

کار. ساعت کار در بسیاری از نقاط دنیا در حال کاهش است، البته آمریکای شمالی در این مورد استثناست. مثلاً اروپا یکی از این نقاط است و مردمش متوجه شدند که کارِ کم‌تر کیفیت زندگی و البته ساعات بهره‌وری را بالا می‌برد. البته فرانسه به‌خاطر کاهش ساعت کار به هفته‌ای 36 ساعت با مشکلاتی روبه‌روست؛ آن‌ها خیلی زیاد و سریع و بدون انعطاف این کاهش را اعمال کردند. اما کشورهای دیگر اروپا، مخصوصاً کشورهای اسکاندیناوی، دارند ثابت می‌کنند که اقتصاد قدرتمند بدون کار دیوانه‌وار ممکن است. نروژ، سوئد، دانمارک و فنلاند حالا جزو شش اقتصاد برتر دنیا هستند و بااین‌حال، ساعت کارشان به‌قدری است که یک امریکایی متوسط‌الحال از حسودی گریه‌اش می‌گیرد. حالا اگر از سطح این نوع کشورها بگذریم، شرکت‌های کوچک‌تر هم هر روز بیش از پیش می‌فهمند که باید یا ساعت کاری کارکنانشان را کم کنند یا کمی آزادشان بگذارند؛ برای صرف ناهار یا نشستن توی یک اتاق آرام، برای این‌که بتوانند بلک‌بری و لپ‌تاپ و گوشی موبایلشان را در طول روز کاری یا آخر هفته‌ها، خاموش کنند و خلاصه باید به آن‌ها وقت بدهند که خودشان را شارژ کنند و ذهنشان کم‌کم وارد مرحلۀ تفکر خلاق بشود.

اما این روزها فقط بزرگسالان نیستند که بیش از حد کار می‌کنند. بچه‌ها هم همین وضع را دارند. من 37 سالم است و دوره‌ی کودکیم در نیمه‌ی دهه‌ی 1980 تمام شده. وقتی به بچه‌های امروز نگاه می‌کنم واقعاً شگفت‌زده می‌شوم که چه مسابقه‌ای برقرار است، با این‌همه تکالیف و کلاس خصوصی و کلاس فوق برنامه که ما تا همین یک نسل پیش هم تصورش را نمی‌کردیم. بخشی از غم‌انگیزترین ایمیل‌هایی که از طریق وبسایتم به دست من می‌رسد درواقع از طرف نوجوون‌هایی است که در حال دست‌وپا زدن در آستانه‌ی فرسودگی هستند و ملتمسانه از من می‌خواهند که برای والدینشان نامه بنویسم و به دادشان برسم که بتونند سرعتشان را کم کنند، به دادشان برسم تا از این تردمیل پرسرعت پیاده شوند. اما خوشبختانه در مورد فرزندپروری واکنشی ضد سرعت هم وجود دارد. انگار شهرهای ایالات متحده دارند با هم متحد می‌شوند و کلاس فوق برنامه را در روزهای خاصی از ماه ممنوع می‌کنند تا مردم بتوانند از زیر فشار بیرون بیایند و در جمع خانواده باشند، و سرعتشان را کم کنند.

یکی از مسائل دیگر مسئله‌ی تکالیف خانه است. ممنوعیت تکلیف در سرتاسر جهانِ پیشرفته در حال گسترش است، آن هم در مدارسی که سال‌ها در دادنِ تکلیف زیاده‌روی می‌کردند و حالا فهمیده‌اند که کار کم‌تر می‌تواند فایده‌ی بیشتری داشته باشد. مثلاً این اواخر در اسکاتلند یک مدرسه‌ی غیرانتفاعی و ممتاز تکلیف خانه را برای همه‌ی دانش‌آموزان زیر سیزده سال ممنوع کرد. والدین این دانش‌آموزان ممتاز وحشت کردند و گفتند «دارید چی کار می‌کنید. این‌جوری که بچه‌ها افت می‌کنند.» اما مدیر مدرسه گفت «نه، اصلاً. بچه‌های شما باید عصرها سرعتشان را کم کنند.» حالا همین ماه پیش، نتایج امتحانات آمده و معلوم شده که میانگین نمرات ریاضی و علوم بیست درصد از سال قبل بالاتر است. به نظرم نکته‌ی مهم این است که دانشگاه‌های تراز اول، یعنی چیزی که مردم به خاطرش بچه‌هایشان را به تکاپو وامی‌دارند و تا این حد محدودشان می‌کنند، بله، همین دانشگاه‌ها دارند می‌فهمند برای دانشجویان ورودی توان چندانی باقی نمانده. این بچه‌ها نشانه‌های فوق‌العاده‌ای هستند؛ سوابق تحصیلی آن‌ها پر شده از کلاس‌های فوق برنامه، تا جایی که اشک توی چشم آدم جمع می‌شود، اما دیگر از اشتیاق خالی‌اند؛ آن‌ها رمقی برای تفکر خلاقانه و تفکر حداکثری ندارند؛ رویاپردازی از یادشان رفته. بنابراین، دانشگاه‌های آیوی لیگ و آکسفورد و کیمبریج و دانشگاه‌های ممتاز دیگر به دانشجوها و والدینشان پیام می‌فرستند که باید یک‌کم سرعتتان را پایین بیاورید. مثلاً در هاروارد برای دانشجوهای ورودی جدید نامه‌ای فرستاده‌اند تا به آن‌ها بگویند که اگر سرعتشان را پایین بیاورند، اگر کم‌تر کار کنند و بیش‌تر به هرکاری فرصت بدهند (فرصتی که برای آن کار لازم است)، و از کارها بیش‌تر لذت ببرند و نرم‌نرم  طعمش را بچشند، دراین‌صورت هم از زندگی بهره‌ی بیشتری می‌برند و هم از هاروارد. حتی اگر گاهی هیچ کاری نکنند. جالب است که عنوان نامه رو گذاشته‌اند «از سرعت خود کم کن!»، با یک علامت تعجب در آخر جمله.

هر طرف را که نگاه کنید گویا پیام یکی است: در اغلب اوقات کم‌تر یعنی بیش‌تر، بیش‌تر وقت‌ها آهسته‌تر یعنی بهتر. البته که با گفتن این حرف، کم‌کردنِ سرعت آسون نمی‌شود. لابد شنیده‌اید که وقتی مشغول تحقیق برای کتابم درباره‌ی مزایای آهستگی بودم، به خاطر سرعت زیاد جریمه شدم. این ماجرا کاملاً راست است، اما همه‌ی ماجرا نیست. واقعیتش داشتم می‌رفتم یک شام اسلوفود بخورم، آن هم در ایتالیا. واقعاً که خجالت‌آور است. اگر کسی این‌جا در بزرگراه‌های ایتالیا رانندگی کرده باشد، دقیقاً می‌داند که با چه سرعتی داشتم می‌رفتم.

اما چرا کم‌کردن سرعت این‌قدر سخت است؟ به نظرم دلایل گوناگونی وجود دارد. یکی‌اش این است که سرعت واقعاً مفرح است، می‌شود گفت سرعت جذاب است. همه‌ی این‌ها به خاطر ترشح آدرنالین است. سخت است که کنارش بگذاری. گمونم نوعی جنبه‌ی متافیزیکی هم وجود دارد؛ سرعت بین خود ما و پرسش‌های اساسی‌تر و عمیق‌تر دیوار می‌کشد. ما سرمان را چنان با کار و مسائل مختلف گرم می‌کنیم که هیچ‌وقت احساس لزوم نمی‌کنیم از خودمان بپرسیم آیا من حالم خوب است؟ آیا خوشبختم؟ آیا بچه‌هایم دارند درست بزرگ می‌شوند؟ آیا سیاستمداران به نمایندگی از من دارند تصمیمات درستی می‌گیرند؟ علت دیگری که دشواری کم‌کردن سرعت را توجیه می‌کند، علتی که من فکر می‌کنم مؤثرترین دلیل این موضوع هم باشد، تابوی فرهنگی‌ای است که برای کم‌کردن سرعت عَلَم کرده‌ایم. «آهسته» در فرهنگ ما لغت زشتی است. این کلمه اصطلاحی است برای «تنبل» و «از زیر کار در رو»، کلمه‌ای برای توصیف کسی که تلاش نمی‌کند. «طرف یک کم کند است». درواقع این کلمه با «کودن» هم‌معنی است.

به گمان من، جنبش آهستگی – هدف از جنبش آهستگی و مقصود اصلی آن – تاختن به این تابوست و گفتن این‌که بله، گاهی آهستگی جواب نمی‌دهد و چیزی به‌عنوان «آهستگی بد» هم وجود دارد. چند وقت پیش توی اتوبان ام25 لندن، بزرگراهی که دور این شهر حلقه زده، گیر کرده بودم و سه ساعت و نیم در ترافیک بودم. با اطمینان می‌گویم که این آهستگی بد است. اما فکر بکر جنبش آهستگی، فکری که یک‌جور انقلاب محسوب می‌شود، این است که چیزی هم به نام «آهستگی خوب» وجود دارد. آهستگی خوب یعنی خاموش‌کردن تلویزیون و صرف یک وعده غذای خانوادگی سر فرصت و حوصله. یعنی بررسی صبورانه و همه‌جانبه‌ی یک مشکل کاری و اتخاذ تصمیم درست. یا حتی خیلی ساده، یعنی کم‌کردن سرعت برای چشیدن طعم زندگی.

از وقتی کتاب منتشر شده، آن‌چه حول موضوع آن شکل گرفته و بیش از همه من را امیدوار کرده تأثیری است که گذاشته. من پیشاپیش می‌دانستم که جماعت گذشته‌گرا از انتشار کتاب من درباره‌ی آهستگی  استقبال خواهند کرد، اما شرکت‌های جهانی هم با شوق فراوان پذیرای کتاب شدند- نه‌فقط نشریات حوزه‌ی کسب‌وکار، بلکه شرکت‌های بزرگ و مؤسسات راهبردی. من فکر می‌کنم علتش این است که افراد بالای زنجیره، آدم‌هایی مثل شما، دارند می‌فهمند سرعت سیستم خیلی زیاد است، کار و گرفتاری از حدش فراتر رفته و وقتش رسیده که به هنر ازیادرفته‌ی دنده عوض‌کردن برگردیم. نشانه‌ی دلگرم‌کننده‌ی دیگر این است که این ایده فقط با استقبال کشورهای توسعه‌یافته مواجه نشده. کشورهای درحال‌توسعه، کشورهایی که در آستانه‌ی جهش به حلقه‌ی کشورهای جهان اول هستند (چین و برزیل و تایلند و لهستان و بقیه‌ی کشورها)، بله، این کشورها هم، عده‌ی زیادی از مردمشان، از ایده‌ی جنبش آهستگی با آغوش باز استقبال کرده‌اند و توی رسانه‌ها و خیابان‌هایشان بحث‌هایی دراین‌باره در جریان است. به نظرم علتش این است که آن‌ها به غرب نگاه می‌کنند و می‌گویند «بله، ما هم این جنبه از دستاوردهای شما را می‌پسندیم، اما آن یکی جنبه را نه.».

حالا با همه‌ی این حرف‌ها، آیا این ایده ممکن است؟ درواقع، امروز سؤال اصلیِ پیش روی ما این است. آیا کم‌کردن سرعت ممکن است؟ خوشحالم که می‌توانم در جواب این سؤال «بله»ی غرایی بگویم. من خودم را به‌عنوان یک نمونه‌ی اولیه معرفی می‌کنم، یک معتاد به سرعتی که اصلاح شده و از بازپروری ترک اعتیاد برگشته. هنوز هم سرعت را دوست دارم. راستش من یک روزنامه‌نگار ساکن لندن هستم و از جنب‌وجوش و کار لذت می‌برم و آدرنالینی را که با این دو چیز ترشح می‌شود دوست دارم. اسکواش و هاکی روی یخ بازی می‌کنم، ورزش‌هایی سرعتی که با دنیا هم عوضشان نمی‌کنم. اما طی این یک سال و خرده‌ای اخیر، از لاک‌پشت درونم هم باخبرم. معنی‌اش این است که من دیگر بی‌خود از خودم کار اضافه نمی‌کشم. دیگر در حالت عادی یک معتاد به شتاب نیستم. دیگر صدای نزدیک‌شدن ارابه‌ی بالدار زمان را نمی‌شنوم، یا دست‌کم آن‌قدر که قبلاً می‌شنیدم نمی‌شنوم. البته راستش الان دارم صدایش را می‌شنوم، چون ظاهراً وقتم دارد تمام می‌شود. خلاصه، حاصل همه‌ی این‌ها این است که واقعاً احساس خوشبختی زیادی می‌کنم، احساس سلامتی بیش‌تر و مفید‌بودنِ بیش‌تر از همیشه. احساس می‌کنم دارم بیش از هر زمان دیگری زندگی‌ام را زندگی می‌کنم و صرفاً این‌طور نیست که با سرعت از آن گذر کنم. و شاید ارزشمندتر از هر موفقیت دیگری در این مورد، احساس می‌کنم رابطه‌هایم عمیق‌تر و غنی‌تر و قوی‌تر از همیشه هستند.

گمانم برای من یک آزمایش تورنسل وجود دارد که بفهمم این شیوه جواب داده یا نه و اصلاً قرار است چه بشود: این‌که قصه‌ی شب چطور پیش رفته. چون تقریباً ماجرا از این‌جا شروع شده بود. این‌جا هم آن‌چه اتفاق افتاد بسیار نویدبخش بود. آخر هر شب می‌روم اتاق پسرم. ساعت مچی نمی‌بندم. کامپیوترم را خاموش می‌کنم تا صدای سرازیر شدن ایمیل‌ها به سبد را نشنوم. بعد سرعتم را کم می‌کنم و با سرعت او هماهنگ می‌شوم و با هم کتاب می‌خوانیم. بچه‌ها ضرباهنگ و ساعت درونی خاص خودشان را دارند، بنابراین قائل به تنظیم زمان گپ‌های خانوادگی نیستند، درحالی‌که شما ده دقیقه برای درددل آن‌ها برنامه‌ریزی کرده‌اید. آن‌ها نیاز دارن که شما خودتان را با ریتم آن‌ها هماهنگ کنید. این‌جور که من فهمیدم، تازه ده دقیقه بعد از داستان، پسرم یک‌دفعه می‌گوید «راستی، امروز تو پارک اتفاقی افتاد که واقعاً ناراحتم کرد.». به این ترتیب، ما شروع می‌کنیم به حرف‌زدن درباره‌ی ماجرا. حالا فهمیده‌ام که من قبلاً مثل انجام وظیفه با قصه‌ی شب برخورد می‌کردم، چیزی که ازش می‌ترسیدم چون خیلی کند پیش می‌رفت و من باید به‌سرعت سروتهش را هم می‌آوردم. حالا این فرایند به پاداش آخر وقت تبدیل شده، کاری که واقعاً برایم عزیز  است.

حالا برای ختم حرف‌های امروزم یک پایان‌بندی هالیوودی دارم: چند ماه پیش ساکم را جمع کرده بودم و داشتم آماده می‌شدم که یک تور دیگر برای کتابم را شروع کنم. جلو پله‌های در اصلی خانه منتظر بودم که تاکسی برسد. پسرم از پله‌ها پایین آمد. توی دستش کارتی بود که برای من درستش کرده بود. دو تا کارت را به هم وصل کرده بود و عکس تن‌تن، کارتون محبوبش، را هم روی آن چسبانده بود. کارت را داد دستم و متنش را خواندم که نوشته بود «به بابایی، با عشق از طرف بنجامین». بعد من فکر کردم و گفتم «این خیلی قشنگه. این کارتِ شانس برای تور کتابمه؟». جواب داد «نه، نه، نه بابایی. این کارت برای اینه که بهترین قصه‌گوی دنیایی». بعد فکر کردم «آره این قضیه‌ی کم‌کردن سرعت واقعاً جواب می‌ده.»

منبع: TED Talk (ترجمه و زیرنویس، نشر ماهی)، ویدیوی این سخنرانی با زیرنویس فارسی

در ستایش آهستکی

نوشته‌ی کارل اونوره

ترجمه‌ی محمود حبیبی

287 صفحه/ رقعی، شومیز

 

اشتراک‌گذاری

فیس‌بوک
توییتر
لینک‌داین
واتس‌اپ
دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *